حفظ مفهومي كاربردي قرآن كريم
تربيت مربي حفظ مفهومي كاربردي قرآن كريم
چهار شنبه 15 تير 1390برچسب:, :: 11:46 ::  نويسنده : حسين همتي
 شادی فضای خانه ی حضرت علی را پر کرده بود ٬حضرت فاطمه کنار همسرش ایستاده بود وبه بازی بچه هایشان چشم دوخته بودند. آن روز هم پیامبربه دیدن آنها رفته بودند.امام حسن وامام حسین که در آن زمان دو کودک خردسال بودند از دیدن پدربزرگشان خیلی خوشحال شدندپیامبربا حسن وحسین مشغول بازی شدند. بچه ها از سروکول پیامبر بالا می رفتند، بر پشت ایشان سوار می شدند و شادی می کردند.پیامبر هم اجازه می دادندکه آن دوکودک هر طور که دلشان می خواهد بازی کنند٬آنهارابر پشت خود سوار می کردندومی گفتند:”فرزندان عزیزمن!من اسب خوبی برای شما هستم شما هم سواران خوبی هستید.“

صدای خنده و شادی حسن وحسین یک لحظه قطع نمی شد. آنها با پیامبر مشغول بازی بودندکه صدای اذان بلند شد.

هروقت پیامبر به خانه ی علی می رفتند با حسن و حسین بازی می کردند.

 


ادامه مطلب ...
سه شنبه 14 تير 1390برچسب:, :: 9:58 ::  نويسنده : حسين همتي
یکی بود ، یکی نبود ، غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود ، زیر آسمان آبی خدا ، در گوشه ای از جنگل زیبا آب گیری بود که در آن سه ماهی به رنگ های صورتی ، قرمز وسفید به خوبی و خوشی زندگی می کردند .
دوتا از این ماهی ها (صورتی – قرمز ) عاقل ، دوراندیش و با هوش بودند ولی ماهی سفید ساده و بی خیال بود.

اتفاقا روزی دوتا صیاد از کنار آب گیر گذشتند ، صدای جیرجیر گنجشکان جنگل ، آرامش آب گیر وحرکت ماهی ها توجه آن ها را به خود جلب کرد . بنا براین آنها مدتی را  در کنار آب گیر نشستند و استراحت کردند ، ناگهان  یکی از آنها گفت : چه ماهی هایی ، حتما خوشمزه هم هستند . فردا با تورو قلاب ماهی گیری برمی گردیم ؛ آنها را صید و نوش جان می کنیم . بعد رفتند .

ماهی ها این سخنان را شنیدن و شروع به جست و خیز کردند

ماهی صورتی که از همه باهوش تر و دانا تر بود و تجربه زیادی داشت گفت : دوستان من هرچه زودتر باید آب گیر را ترک کنیم و گرنه در دام می افتیم .



ادامه مطلب ...
دو شنبه 13 تير 1390برچسب:, :: 12:48 ::  نويسنده : حسين همتي

برادر کوچیکه همیشه به خودش می بالید که من پنچ پسر دارم و توپنچ دختر. وبرادر بزرگه از حرف برادرش ناراحت می شد.  یک روز برادربزرگه به برادر کوچکه گفت: مگه لیاقت و عرضه داشتن به دختر یا پسر بودن؟ اگه راست میگی بیا یک مسابقه بین یکی از بچه هامون بگذاریم هر کدوم که برنده شدند با لیاقت ترینند. قرار شود فردا دو برادر یکی از بچه هاشون رو بیارن به میدان شهرتا مسابقه برگزار بشه؟

مسابقه ی تیراندازی شروع شد. یک تیر دختر می نداخت و یک تیر پسر و بالاخره دختره برنده شد. اما عمو و پسر عمو نتیجه ی مسابقه رو قبول نکردن.

عمو بزرگه گفت : حلا که شما نتیجه ی مسابقه رو قبول ندارین بریم پیش یک قاضی تا بین ما قضاوت بکنه .رفتن پیش قاضی .

قاضی گفت:"من یک مسابقه بین این دختر و پسر می ذارم تا ببینم کدام یک از اینها با لیاقت ترینند. و این مسابقه بر این قراره که این دو بدون هیچ گونه امکاناتی برن به یک شهره دور و بعد از مدتی هر کدوم با سرمایه و امکاناتی که به دست می یارن برگردن. هر کدوم که بتونه سرمایه ی زیادی به دست  بیاره برندست." پسر عمو و دختر عمو قبول کردن و آماده ی سفر شدند .



ادامه مطلب ...
دو شنبه 13 تير 1390برچسب:, :: 12:45 ::  نويسنده : حسين همتي

یکی بود،یکی نبود.درگوشه ای ازیک جنگل بزرگ برکه کوچکی بود. در کنار این برکه ، خرگوش ، آهو  ولاک پشت زندگی میکردند. آنها با هم زندگی خوب وراحتی داشتند. روزها هرکدام از آنها به دنبال کارخودش میرفت.شبهاهمه دورهم جمع میشدند، هرکدامشان چیزی تعریف میکرد و از جاهایی که رفته بود،می گفت. آهو از دشت های سبز حرف میزد.

خرگوش ازمزرعه می گفت وازهویج های شیرین و آبداری که درآنجا بود. لاک پشت از رودخانه صحبت می کرد؛از ماهی ها وخرچنگها و ماهیخوارها.خلاصه آنها باهم دوست بودند و در هرکاری به هم کمک  می کردند.

روزها و روزها گذشت، تا اینکه سروکله ی یک گوزن درجنگل پیدا شد. گوزن شاخهای بلند و شاخه شاخه ای داشت؛ مثل شاخه های یک درخت.

وقتی گوزن سرش را بالا می گرفت،انگار شاخه ی خشک درختی  را بالای سرش گرفته  بود. شاخ های گوزن برای حیوان های کنار برکه  جالب  و دیدنی بود.

آهو گفت:«چه شاخ های قشنگی داری!»

خرگوش گفت:«من که تا امروز چنین شاخ هایی ندیده ام.»

لاک پشت هم گفت:«هر حیوانی یک چیز قشنگ دارد.شاخ های گوزن  هم خیلی زیباست.»

این حرفها باعث شد که  گوزن  خودش را بهتراز دیگران بداند. کم کم گوزن به خودش مغرورشد.وقتی درجمع حیوان ها می آمد،کناردرختی می ایستاد  و شاخ هایش  را بالا می گرفت، یا کنار برکه  می ایستاد  و شاخ هایش را در آب نگاه می کرد و به دیگران اعتنایی نمی کرد.
وقتی هم می خواستند جایی بروند، می دوید و جلومی افتاد. سرش را بالا می گرفت و می گفت:«من که شاخهای زیبایی دارم،باید جلوتر بروم.»

کم کم،گوزن آنقدر خودش را بهتر از دیگران دانست که  حتی حاضر نبود در کنار بقیه باشد.او کمی دورتر از برکه در کناردرختی زندگی می کرد وبا هیچ کس حرف نمی زد.یک روز لاک پشت،پیش اورفت وگفت:«گوزن عزیز!درست است که شاخ های توزیباست؛ امااین نباید باعث غرور تو شود . هرحیوانی یک عضو قشنگ دارد. مثلاً چشم های آهو خیلی زیباست. پوست خرگوش نرم و سفید است و...»

ولی گوزن  گفت: «شاخ های من چیز دیگری است؛ هم زیباست  هم باشکوه! همه به شاخ های من حسادت می کنند.»

لاک پشت فهمید حرف زدن با گوزن بی  فایده  است و از آنجا  رفت.

چند روزگذشت، یک روزچند شکارچی به جنگل آمدند. آنها این طرف   و آن طرف گشتند وکنار برکه رسیدند.خرگوش آنها را دیدوفریاد زد: «شکارچی ها!فرار کنید!»
خرگوش و آهو و دیگران به سرعت دویدند و فرار کردند.

گوزن هم مثل بقیه شروع به دویدن کرد؛ اما کمی جلوتر، شاخ های  بلندش  لابه لای شاخه های درختی گیر کرد.گوزن هرکاری کرد.نتوانست خودش  را رها کند.اوکه خیلی ترسیده بود،فریاد زد: «کمک...کمک...!»

خرگوش وآهوولاک پشت صدای گوزن را شنیدند وایستادند.خرگوش نفس زنان گفت: «شما بروید به گوزن کمک کنید.من حواس شکارچی ها را پرت می کنم.»

بعد رفت و از دور خودش را به شکارچی ها نشان داد.آنها به دنبالش دویدند.خرگوش به طرف دیگری از جنگل رفت.دوید و دوید. ناگهان توی  یک لانه ی  زیر زمینی رفت و پنهان شد. آنجا لانه ی  دوستش بود.شکارچی ها مدتی این طرف و آن  طرف گشتند. بالاخره از پیدا کردن خرگوش ناامید شدند و رفتند.
لاک پشت وآهو به گوزن کمک کردند وشاخ هایش راازلابه لای شاخه های درخت آزاد کردند.خرگوش هم بعد ازمدتی نزد دوستانش برگشت. گوزن با خجالت سرش را پایین انداخت وگفت:«شاخ هایی  که اینقدر  به آنها مغرور بودم،نزدیک بود مرا به کشتن دهند.»
لاک پشت با مهربانی گفت:«حالا اینقدر ناراحت نباش.  گوزن جان!  شاخ های بدی هم نیستند.درس خوبی به تو دادند.»


 

  • هدف:آشنایی کودکان باویژگی ناپسنداخلاقی غرور  و خودخواهی
  • محاسن:به کودک نشان میدهد  که  با داشتن غرور باعث می شود که دیگران راازخود طرد کند.
  • نتیجه گیری:انسان نباید به داشته های خود مغرور شود.
  • پیشنهاد:از طریق یک نمایش کلاسی که هدف از آن را مغرور بودن تعیین کنیم،اما محتوای نمایش را به عهده ی کودکان بگذاریم تا کودکان،خود آثار سوءاین ویژگی ناپسند را به نمایش گذارند.
دو شنبه 13 تير 1390برچسب:, :: 12:41 ::  نويسنده : حسين همتي
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود سالها پیش توی جنگل بزرگ حیوانات و گیاهان به خوبی و خوشی با هم زندگی می کردند. اما بچه ها سه ، چهار روزی می شد که بارون نیومده بود و بنفشه خانم زیبا کم کم داشت خشک و پژمرده می شد دیگه نمی تونست سرش را بالا نگه داره و به خورشید خانم نگاه کنه یک دفعه به یاد تنها دوستش پروانه کوچولو افتاد و صداش زد پروانه کوچولو ، پروانه کوچولو  ، دوست خوب من کجایی ؟! پروانه کوچولو که تازه از خواب بیدار شده بود با شیندن صدای بنفشه خانم بال های قشگش رو باز کرد و چشماش را مالید و پرواز کرد اومد کنار بنفشه خانم و گفت سلام ، منو صدا کردی بنفشه خانم به سختی سرش را بالا گرفت و گفت سلام دوست خوب من ، پروانه کوچولو گفت چی شده ؟ چرا رنگت پریده ؟ مریض شدی ؟ بنفشه خانم گفت من خیلی وقت که آب نخوردم و تشنه ام دیگر نمی تونم به خورشید خانم نگاه کنم اگه می تونی برام آب بیار ، پروانه کوچولو کمی فکر کرد و گفت ولی از کجا ؟! بنفشه خانم چشماشو رو هم گذاشت و گفت نمی دونم ، تو دوست من هستی . کمکم کن خواهش می کنم پروانه کوچولو که خیلی بنفشه خانم را دوست داشت ازش خداحافظی کرد و رفت و رفت دشت و جنگل رو به دنبال آب گشت اما از آب خبری نبود . پروانه کوچولوی قصه ما خسته و غمگین روی یکی از شاخه های درخت کاج نشست و آهی کشید و گفت نتوانستم آب گیر بیارم حالا من چکار کنم آقا کاجه که صدای پروانه کوچولو رو شنید گفت چی شده پروانه کوچولو قشنگ چرا اینقدر ناراحتی اگه تنشه ای می تونی از قطره های شبنم برگ های من بنوشی ، پروانه کوچولو آهی کشید و گفت آقا کاج من تنشه نیستم دوستم بنفشه خانم پژمرده شده آخه اگه آب نخوره می میره من بهش قول دادم که براش آب ببرم ولی آب پیدا نمی کنم  آقا کاج گفت من هم تشنه هستم ولی من از گل ها قوی ترم می تونم تشنگی رو تحمل کنم آخه گل ها خیلی ظریف اند و بدون آب خشگ می شن بهتره تا دیر نشده بهش کمک کنیم پروانه کوچولو گفت من تمام دشت رو به دنبال آب گشتم اما بی فایده بود در همین حین آغا کلاغه که روی درخت نشسته بود و حرف های پروانه و کاج رو می شنید گفت سلام بچه ها من با خورشید خانم دوستم اون خیلی مهربونه حتما کمکون می کنه .

پروانه و کلاغ روی بلندترین شاخه کاج نشستند و به خورشید خانم سلام کردند خورشید خانم با مهربانی گفت سلام : کاری دارین ؟ آقا کلاغه همه ی ماجرا رو برای خورشید خانم تعریف کرد خورشید خاننم مهربون گفت ناراحت نباشین من سعی می کنم به دوستون کمک کنم . حالا برین و از بنفشه خانم مراقبت کنین تا من هم ببینم   می تونم کاری بکنم خورشید خانم در آسمان چرخید و اقا ابره رو صدا کرد و بهش سلام کرد و گفت ابر مهربون از تو و دوستات خواهش می کنم که ببارید شما باید کمک کنید تا جنگل بزرگ دوباره تازه و سر سبز بشه ، دوباره جون بگیره در همین هنگام ابر سفید به طرف دوستاش حرکت کرد و اونا رو با خبر ساخت بعد خورشید خانم آروم ، آروم پشت ابرها پنهان شد ابرها شروع به باریدن کردند . قطره های قشنگ بارون مثل مرواید روی زمین می ریختند و صدای شادی از  همه جای جنگل بلند می شد بعد از مدتی خورشید خانم از پشت ابرها بیرون اومد و بنفشه خانم که دوباره زیبا و جوان شده بود و همچنین پروانه کوچولو و آقا کلاغه و آقا کاجه همگی از اون و آقا ابره تشکر کردند ابر سفید گفت این کار به کمک همه ما انجام شد و ما با کمک و یاری هم تونستیم به بنفشه خانم و جنگل بزرگ زندگی دوباره ببخشیم بعد همگی به خاطر نجات بنفشه خانم و دوستی تازه شان جشن گرفتند بله بچه ها ی خوب جنگل بزرگ دوباره زیبا و سر سبز شده بود و همه با خوبی و خوشی در کنار هم به زندگی خود ادامه دادند .

 

  • محاسن:  این قصه با بیانی ساده و قابل درک برای کودکان نوشته شده است . و همچنین نشان می دهد آب مایه حیات است  .
  • پیشنهاد : کاش می شد این چنین داستان را با کودکان در کلاس اجرا کرد .
  • نتیجه گیری: کودکان می توانند با الگو قرار دادن این چنین داستان هایی حس همکاری و تعاون را نسبت به هم پرورش داده و با کمک هم مشکلات همدیگر را حل کرده و در صفا و صمیمیت در کنار هم زندگی خوبی داشته باشند .
دو شنبه 13 تير 1390برچسب:, :: 12:39 ::  نويسنده : حسين همتي

در جنگلی بزرگ و  سر سبز جیرجیرکی خوش گذران زندگی می کرد کار جیرجیرک این بود که از صبح تا شب زیر سایه ی برگ ها بنشیند وساز بزند و آواز بخواند جیرجیرک هیچ کاری را به اندازه ی آواز خواندن دوست نداشت مخصوصا" آن روزها که هوا خیلی گرم بود دراز کشیدن زیر سایه ی برگ ها واقعا" لذت بخش بود جیرجیرک هم کاری غیراز این نمی کرد اما بر خلاف جیرجیرک همسایه اش مورچه ی سیاه حتی یک لحظه هم استراحت نداشت ، او از صبح که بیدار می شد تا آخر شب کار می کرد بعضی وقت ها آن قدر خسته می شد که قبل از خوردن شام خوابش می برد جیرجیرک هر روز می دید که مورچه چه طور زیر آفتاب داغ تلاش می کرد وداخل لانه اش غذا ذخیره می کرد او همیشه با مسخرگی به مورچه می گفت :چرا این قدر کار می کنی این همه غذا را برای چه می خواهی تو خیلی حریص هستی !بیا مثل من زیر سایه دراز بکش واز زندگی لذت ببر

اما مورچه می گفت :نه من برای این کارها وقت ندارم باید تا می توانم برای زمستانم غذا ذخیره کنم زمستان که از راه برسد هیچ غذایی برای خوردن پیدا نمی شود .بعضی وقت ها مورچه از روی دلسوزی به جیرجیرک می گفت :  همسایه ی  عزیز بهتر است تو هم کمی به فکر زمستانت باشی و برای خودت غذا ذخیره کنی اما جیر جیرک اصلا"به این حرف ها گوش نمی داد و می گفت : غذا همیشه هست اما وقت برای ساز زدن همیشه پیدا نمی شود.

روزها گذشتند و سرانجام فصل برف و سرما از راه رسید مورچه ی  سیاه که به اندازه کافی برای خودش غذا ذخیره کرده بود با خیا ل راحت داخل لانه اش نشسته بود واستراحت می کرد اما جیر جیرک تنبل نه لانه ای داشت نه غذایی او از گرسنگی داشت می مرد برای همین در خانه مورچه رفت و گفت: مورچه عزیز به من کمک کن آن قدر سردم شده و گرسنه ام که حتی نمی توانم ساز بزنم مورچه با اخم به او گفت : آن موقع که روی برگ ها می نشستی و ساز می زدی باید به فکر این روزها می بودی وبعد در را به روی جیرجیرک بست و جیرجیرک خوش گذران وبی فکر گرسنه و خسته  در برف وسرما سرگردان شد و دیگر هیچ کس او را ندید.

 

  • هدف : آشنا ساختن بچه ها با صفات مسئولیت پذیری و تلاش و  کوشش در کارها و دور اندیشی .
  • محاسن : در این داستان مورچه که نما د یک موجود پیشتکار زیاد است که نتیجه کار تلاش  خود را می می بیند
  • معایب: در مواقع سختی باید به دیگران کمک کنیم و به فکر دیگران هم باشیم و نباید نقش یک موجود را پر رنگ ویک موجود را کم رنگ جلوه دهیم و جیرجیرک هم در جای خود ش مفید است .
  • نتیجه گیری : ما هم با الگو گرفتن از صفات خوب دیگران حتی حیوانات باید در کارها خود پشتکارو کوشش داشته باشیم .
  • پیشنهاد: برای یادگیری و درک بهتر کودکان ازاین گونه صفت ها می توان از شخصیت های واقعی استفاده کنیم .
دو شنبه 13 تير 1390برچسب:, :: 12:29 ::  نويسنده : حسين همتي
در روزی از روزگاران قدیم زن فقیری بود که پسری به نام احمد داشت . این پسر به دلیل جثه کوچکش احمد کوچولو نام گرفته بود. احمد کوچولو برای مادرش بسیار عزیز بود. او اغلب روزها با دو ستا نش سرگرم بازی میشدو شبها با قصه های مادر به خواب می رفت. روزی دوستان احمد کوچولو تصمیم گرفتند به جنگل بروند تا برای مادرشان هیزم جمع کنند. آنها می خواستند احمد کوچولو هم با آنها به جنکل برود بنابراین نزد مادرش آمدند واز او خواستند تا اجازه دهد احمد کوچولو هم با آنها همراه شود. مادر احمد کوچولو گفت در صورتی اجازه میدهم که مواظب او باشید و تنهایش نگذارید. بچه ها پذیرفتند وهمگی باهم به سوی جنگل راه افتادند. وقتی به جنگل رسیدند احمد کوچولو پا ی درختی مشغول استراحت شد وبقیه بچه ها به دنبال جمع آوری هیزم رفتند.آنها چون به مادر احمد کوچولو قول داده بودند که تنهایش نگذارند بهمین دلیل برای احمد کوچولو هم هیزم جمع کردند.

 


ادامه مطلب ...
دو شنبه 13 تير 1390برچسب:, :: 12:19 ::  نويسنده : حسين همتي
یکی بود یکی نبود درروزگاران قدیم مردی با همسروتنها پسرش زندگی میکرد او کارکاه آهنگری داشت و صبح تاشب در جلوی کوره ای پر از آتش کار میکرد تا شب نانی حلال به خانه ببرد و منت هیچ نامردی را نکشد . همسرش نیز در خانه زحمت میکشید واسباب راحتی شوهر وپسرش را فراهم میکرد.

پسر روز به روز بزرگتر میشد اما تبدیل شده بود به پسری تنبل که تا لنگه ظهر می خوابید و موقعی هم که بیدار میشد دائم دستور میداد واز مادرش می خواست تا همه آنچه را که می خواهد برایش مهیا کند .این وضع ادامه داشت تا اینکه یک روز پدر پیر اورا به نزد خود خواند واز او خواست تا به دنبال کار برود . اما پسر که تا آن روز طعم کار کردن را نچشیده بود و چون تنها فرزند پدرومادرش هم بود وتا به آنروز کسی از او کاری نخواسته بود ابروانش را در هم کشید وبا دلخوری گفت :من کاری بلد نیستم تازه،شما که سالم هستیدو تعدادمان هم که زیاد نیست و  پولی را که شما در کارگاه بدست می آورید به خوبی کفاف زندگیمان را میدهد پس چه لزومی دارد که من به سر کار بروم؟

پدر گفت: پسرم موضوع امروز نیست تو مرد شدی و چند روز دیگر باید خرج زندگی خودت را خودت درآوری .از طرفی ما هم که پیر شده ایم و چند صباحی از عمرمان باقی نمانده است.

فردا صبح پیرمرد اورا با خود به کارگاه برد تا به او کار یاد بدهد اما پسر ناز پرورده که تا آنروز جز حرارت غذا های مادر حرارتی را ندیده بود نتوانست در مقابل کوره داغ وپرازآتش تاب بیاورد بنابراین بدون اینکه کاری انجام دهد زود به خانه برگشت ومشغول استراحت شد.
 


ادامه مطلب ...

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ

سلام خيلي خوش آمديد من در اين وبلاگ قصد دارم تدريس هاي روزانه خودم در زمينه تدريس قرآن به مربيان و معلمان را قرار دهم اميدوارم مفيد باشد. لطف كنيد و نظرات خود را براي من ارسال نماييد.
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان حفظ مفهومي كاربردي قرآن كريم و آدرس quran12.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 268
بازدید کل : 85300
تعداد مطالب : 50
تعداد نظرات : 18
تعداد آنلاین : 1



<-PollName->

<-PollItems->